در عین اینکه نگرانم که نکند طباطبایی به طور اتفاقی و بیربطی رفته و نوت پلاس من را در مورد مافیاهای این صنف (که بعد دیدن عکس پژندمقدم در راستای "نخستین" پلیالانگ دیدم) خوانده و برداشتهای خودش را کرده باشد، به دو روزی که با غوده گذشت فکر میکنم و به اینکه سوپاپها چقدر بهموقع و چقدر بیخبر باز میشوند. طبق معمول، باید مفصل در مورد روز اول و جملات عجیب غریب و نکات فوقالعادهای که گفت و همچنین روز دوم و برج میلاد و "یا حسین"ی که انکه گفت و اتفاقات بامزه و دستنیافتنیای که افتاد، نوشت. فکر کردن بهاش، عین فکر کردن به دنب و متعلقاتش، شفافکننده و آرامشبخش است و انگیزهای شدید که آدم تمرین کند دبل استروک رولهایش تمیز صدا بدهند و پای چپش دنبال پای راستش نباشد و یادش بماند آدمهایی داد میزنند که نمیدانند چه میخواهند بگویند.
همین الان، به نظر میرسد که آلبوم اورنفاینتشان میتواند جایگزین تایمایزرایتی شود که در کاماروی کانورتیبل و جادههای نوادا (یا شاید هم جاده جندق به مصر) پخش میشود.
اگر بخواهیم رقتانگیز باشیم، میشود از مچاله شدن آدم گفت. برگشت ناگهانی آجرها هرچند میتواند آدم را به قلقل بیندازد و انرژیزایی کند، ولی وقتی همان گند قبلی در مدار ناپایدارش باشد، دردی را دوا نمیکند و فقط باعث مچالگی میشود. حس پدربزرگ و استاد پیر و تمام چیزهایی از این دست را بازسازی میکند. همچنان باید دنبال جایی برای فوران گشت.
در همین اوصاف، فکر کردن به ازدواج مردم میتواند شرایط را بدتر کند. از عروسی صاحب شوتمیاگین هم شاید بدتر و عجیبتر باشد. انگار دیروز بود که ناراحت میشد از اینکه کسی در مورد ظاهرش نظری بدهد. انگار دیروز بود که کلن گارد داشت. انگار دیروز بود که میگفت شعورت را روشن / خاموش کن. اگر بخواهیم به شرایط فعلی ربطش بدهیم (و احتمالن به توان دو رقت انگیز باشیم)، با کمی اغراق، تقریبن تمام آدمهای آن دوران همگی رفتهاند و همه جا پر از جاهای خالیشان است. ولی چیزی که خاصش میکند، این است که در تمام ادوار مسلسلکشی، در تمام موج و توفانها و کثافتکاریهایی که رد کردم، جزو انگشت شمارهایی بود که بود و ماند. کنتاکتمان کم هم نبود، ولی انقدر بلد بود که نرود و غیب نشود.
چهل تکه وقتی داشت میرفت، گفت دلتنگی نداره که...نه که مام خیلی همدیگه رو میدیدیم! ولی دلتنگی دارد. آدمها وقتی قرار میشود از جایشان جابهجا شوند یا یک اتفاق غیرعادی برایشان بیفتد، هرچه که باشد، ردشان میماند برای همیشه. بسته به مدلی که بودهاند هم ممکن است ردشان خیلی عمق بماند. ممکن است آدم دلش بخواهد بلایی که سر آستین خودش آورد موقعی که وارآنسامبل، رونده شد، سر آستین / لباس طرف هم بیاورد.
شاید اثرات شعر آن مرد پست یا هواییها باشد که دارم اینطوری میشوم و اینطوری مینویسم، ولی مهم نیست. مهم این است که برای بار شانصدم، اتفاقی دارد میفتد که من فقط میتوانم بنشینم نگاهش کنم و ربطش بدهم به تکتک مسائل با ربط و بیربط خودم و دهانم را سرویس نمایم. انقدر هم همه چیز را به هم ربط بدهم که در لجنش گرفتار شوم و همهی کارها از هم بگذرند. رشید هم برود ور دل نقوی، من و کاف هم بمانیم که به قولش سنگر را حفظ کنیم و انتظار جنگ جهانی سوم را بکشیم؛ شاید همه آنهایی که رفتهاند برگردند. در تمام این مدت هم همچنان به همان وظیفه سابقم ادامه میدهم. میایستم کنار خیابان و به بقیه آدرس میدهم که راهشان را پیدا کنند. آخرش هم مارتنز هم میآید سوییچ مسر اشمیتم را بهم میدهد، روی نقشه دور محل اجرای اندآودلاین یک دایره قرمز میکشد و میگوید اینجا باید سقوط کنی. من هم قیقاج کنان، ملخ را میکوبم وسط استیج و آهنگ با انفجاری واقعی به پایان میرسد.
در سن پیرسگی نشستهام اینجا و یاد همان ماجرایی میفتم که در آن برنامه زنجان – ماسوله معروف، استاد پیری بوده که با گروهی جوان همراه شده و سعی در برقراری ارتباط باهاشان داشته، و جوانها هم با اینکه نمیخواستند بینشان راهش بدهند، صرفن به موی سفیدش احترام میگذاشتند و الخ.
گویا ژن "دانایکل"یِ ارثی، دارد بیشتر خودش را نشان میدهد؛ احتمالن با این تفاوت که اجدادم که از معلوم نیست چند سال پیش تا امروز به زور بهام منتقلش کردهاند، شاید متوجه اشتباهاتشان نشده بودند. شاید هم شده بودند و عمرشان قد نداده که اصلاحش کنند. اگر این گزینه دومی بوده،خیلی دلم میخواهد بدانم آن موقعی که طرف مقابل یکهو میریده بهشان، آنها که پینکیلر و لستهوپ و تریبیوتبتری نداشته اند، حفرهی ناگهانی را چطور پر میکردند.
بهتر است به جای اینکه سعی در شناخت آدمها داشته باشم و عین همان استاد پیر بپرم وسط جماعتی که ربطی بهشان ندارم و سعی در کاری داشته باشم که خودم هم نمیدانم چیست و به این فکر کنم که در چیزی شبیه شرایط لجنوار زمان حنسا و غیره دارم فرو میروم از لحاظ فوران عواطف بیربط روی آدمهای بیربط، تمرین کنم که پدال تریپلت پینکیلر را بزنم. هرچند که شکست خوردن درش مساوی میشود با شکست در زندگی و باید ابراهیم را از پنجره پرت کرد پایین. کانیتاگزاسپرشین هم برود یکی دیگر را بیاورد که پاهایش در اختیار خودش باشند. جرمجور هم رسالتش را در نمایش ام سه و سیزده و پنجاهویک و صدویک، همین پریشب به اتمام رساند و میتوان ولش کرد که چهارگوشه زمین را ببوسد و ترک تشک کند. اطلس کاستومایز شده را هم هر وقت آماده شد، بیندازم جلوی بچه گربه مصر که بجود و حالش را ببرد. بعد از راحت شدن خیال از نابودی دو کره هم، به فکر روغنکاری چرخدندههای توسکانی باشم.
اگر به حریف تمرینی ژ دار بلد بودم بگویم ژلی، به این یکی میگفتم پازمند لابد.