آدیشن هفتهی پیش و حرفهای سه شب پیش مجدزاده، خوب بود. خیلی خوب بود. منتها به شرطی که بلد باشیم ازشان استفاده کنیم و نخواهیم با عذاب وجدان نبودن سر ریکورد ترِیل و تنتن و اژدهازادهی داتم یا نبودن سر میکس کردن اسفند یا استرس دادن بیدلیل برای عروسی صادقپور و هزارتا چیز دیگر که حتا انرژی به یاد آوردنشان را هم ندارم، مالهی گه را بکشیم رویشان.
اینکه با فشردن دکمهی شافل ِ وینمپ اولین آهنگ لیست میشود دِهاردستپارتآولتینگگو و ماستین میگوید
چیزی شبیه این است که شما در اینترنت دنبال یک مقالهای میگردید و تمام تیترها یا تبدیل به موارد مربوط به هواپیما میشود یا بسکتبال و ایرانسل و غیره. بعد از پنج-شش سال، دوباره در اتاق بغلی محلی که آن موقعها هم بودید.
___________________________________
داستان از همانجا شروع میشود که دکتر فرخی گفت: تقریبن هیچوقت پیام بین دو نفر به طور کامل رد و بدل نمیشود.
تقریبن هیچگاه طرف مقابل منظوری که شما از حرفها و حرکاتتان دارید را به طور کامل درک نخواهد کرد و بالعکس. یک سری اتفاقاتی این وسط میفتد که باعث به وجود آمدن همان احساسات احمقانه و مسخره و اعصابخردکن ِ بچگیها میشود که به طرز حیرت آور و اعصابخردکنتری با همان شدت و غلظت دوباره و دوباره و دوباره تکرار میشوند و انگار تا آخر عمر هم قرار نیست تکان بخورند و بدون ذرّهای تغییر، همچنان میآیند که اوقات خوب و خوش آدم را به چخ ِ سگ بدهند و همچنان احساس فرد بودن ِ تعداد آدمها و روی مخ بودن غیر طبیعیشان را ایجاد کنند. هیچ ربطی هم به جا، ترکیب آدمها، تعدادشان و هر پارامتر دیگری که فکر کنید، ندارد. البته درستش این است که آنها روی مخ نیستند؛ مخ آدم میرود زیر آنها. یعنی هیچ چیز غیر طبیعیای وجود ندارد؛ آدم است که همه چیز را غیر طبیعی میبیند. هرچند اگر بخواهیم خیلی دقیقتر بگوییم و –طبق معمول- از بیرون به قضیه نگاه کنیم، این است که چیزها مقدار کمی تغییر کردهاند و میزان اندکی غیر طبیعیت وجود دارد، ولی –احتمالن- نه آنقدر که بخواهد ترکمان بزند به همه چیز و اعصاب آدم را بیندازد زیر هیلتی و مخ را زیر بقیه، که بروند رویش.
قبول دارم که نود و نه درصدش به تفسیر آدم از قضایا ربط پیدا میکند؛ ولی مسأله این است که وقتی دلیلی نباشد، تفسیرها انقدر مختلف و زیاد میشوند که این احساسات را ایجاد میکنند. اگر حداقل یک دلیلی، چیزی وجود داشت که چرا یکهو همهی چیزهای خوب قبلی از بین میروند و آدم از "~ وغه" به یک "~ ا جان" ِ خشک و خالی تبدیل میشود، میشد دستکم تعداد تفسیرها را اندکی محدودتر کرد که حداقل ِ حداقل پیپی نکنند توی شب تولد دوست آدم و منجر به تحریم شدن کیک و تبر شدن آدم نشوند؛ حالا ربط پیدا کردن دوبارهی همه چیز به هم – که در نهایت به شکل خنده داری برای بار هزار و پانصدم به قناس، بیمارمغزی و ناقصالخلقه بودن آدم میرسند- پیشکش.
این اتفاقات که میفتد، آدم میفهمد چقدر خسته است. میفهمد چقدر عقب مانده است که هنوز بعد شانصد سال، همچنان همان کودک در حال بلوغ ِ کودن و خرفت و نفهمی است که لباسهایش را درجه بندی میکرد و بهشان امتیاز میداد، میخواست به انگلیس نامه بنویسد، آدمها را توی کمدش قایم میکرد و روی صندلیها علامت میگذاشت و هرروز میرفت بویشان میکرد. کارهایی که احتمالن اسکیزوفرنهای امینآباد انجام میدهند.
آدم اول رد میشود، بعد تحمل میکند، بعد عصبانی میشود، بعد منفجر و آخرش هم خسته. خستگی هم ظاهرن عین همین آفته است که الآن هست؛ ویروسش میماند یک جایی توی بدن. یک کرمی که بریزی میزند بیرون و هر خوراکیای را زهرمار میکند. فرقش با خستگی این است که خستگی موقتن ناپدید میشود؛ ولی آفت موقتن پدیدار. این طور که معلوم شد / است، تا دنیا دنیاست هم آفت هست و هم این سیکل رد شدن تا خسته شدن. هیچ تصمیم و تهدید هم کارساز نیست؛ از تهدید به مرگ آدم توی سنگر بگیر تا تهدید چرخانده شدن مسلسل و هزارتا گلواژهی دیگر. آدمهای توی سنگر همگی کار خودشان را میکنند؛ همهشان هم روش مشابهی برای انجام دادن کار خودشان دارند. عین هم هستند. هرچقدر هم میخواهید ادای ام.جی.42 بستن رویشان و فرو کردن ملخ مسراشمیت در ماتحتشان یا فشار دادن گلوله آر.پی.جی حلقشان که از پس نخاعشان بزند بیرون را در بیاورید. یا واقعن این کارها را انجام بدهید، یا اینکه همان که ماستین گفت که مدتها پیش یادگرفته است که آدمهای توی سنگر را لت ایت گو کند بروند پی کارشان.
پ.ن: خیلی وقت بود منتظر چنین حجم تخلیهای بودم.
وقتی در اثر ندیده گرفته شدن، فکرتان در مورد اتفاقات خوب از "افتادن" به "نیفتادن" تغییر میکند، به هر کوفتی چنگ میزنید که دیده شوید و غافل از اینکه همهشان عین آن سنگ / آجرهای مرحلهی ترسناک علاءالدین هستند که به محض اینکه میخواستید رویشان بپرید و بالا بروید، توی دیوار فرو میرفتند.
خوب که به این اتفاق فکر کنید، خندهتان میگیرد از اینکه این همه آدم به طور همزمان و از پیش برنامه ریزی شده، همگی داخل دیوار فرو میروند و نامرئی میشوند و با طیفنما هم نمیشود پیدایشان کرد! آخر واددفاک؟! چطور میشود که اینطور میشود؟ چهتان میشود مگر؟ حتمن باید آدم را به ایمان آوردن به کورس/کارس "مایفرندآومیزِری" وادار کنید؟ اینکه آدم دلش برای خودش بسوزد اتفاق جالبی نیست؛ انقدر تعداد آدمها فرد بوده که آخر سر مجبور میشود خودش به خودش ترحم کند که البته از سوی دیگر، نهایت ضعف آدم را میرساند که به راحتی قابل ربط و تبدیل به انواع و اقسام ضعفها و ناقص الخلقه بودنها و هزار چیز دیگر است. مثل همیشه، ربط دهید و زنجیر را پس از کامل کردن مقفول کنید که خیالتان از باز نشدنش راحت باشد و تا مدتی هرگونه تلاشی برای باز کردن زنجیر با قفل مواجه شود. بعد، هر موقع که به کورس/کارس مایفرندآومیزِری ایمان آوردید، اگر خواستید شاید بتوانید به فکر باز کردن قفل باشید. بعدش هم دیگر در مورد توقعتان چیزی نمیشنوید و اصلن لازم نیست پایینش بیاورید.