مواقعی که راکامرینگ 2005 اسلیر برخلاف تمام کثافتکاریها و سوتیهایش تبدیل به لذتبخشترین لحظات میشود و صدای بیس آرایا و فیلهای سیگنچردار لومباردو و فیدبکهای هنمن و کینگ همگی از اتفاقات زیبای جهان میشوند، خطرناک است. پتانسیل همان لحظات مسلسلکشی و این داستانها را دارد؛ عین دو سال پیش. نمیدانم میشود گفت مقطع مهمی از زندگی است یا بعدش آدم متحول میشود یا خوب میشود یا بد میشود یا چه. فقط مهمش این است که بعدش آدم احساس سبکی میکند از این همه ترکمانی که به هیکل اطرافیانش زده است. بعدش احساس سبکی میکند از اینکه آدمهای کمتری سوارش میشوند و فکر میکنند هرچه بگویند همان است.
آدم هم بعضی وقتها باید رم کند. باید یک طور غیرقابل درک و غیرمنطقیای بهانه بتراشد برای ریدمان به هیکل طرف و هرچه که هست. باید همانطور که با رگاو / روبالشی برخورد کرد، برخورد کند. طوری که طرف فرار کند. رم کردن هم قواعد دارد. اصلن قصد همین است که آدمها فرار کنند. دقیقن شبیه همان نقطه شکست پلاستیک است که آدم بهاش میرسد (و من مطمئنم که مفصّل در مورد تنش تسلیم و شکست پلاستیک و این خزعبلات کلی تَف دادهام و نیست) و دیگر به حالت قبلی برنمیگردد.
وقتی میخواهی کمک کنی، فکر میکنند حتمن کاسهای زیر نیمکاسه و قصدی پشت این کار نهفته است. بعد هم بلاکت میکنند و میروی پی کارت. قضیه قدیمی است، ولی دلیل نمیشود به این زودیها فراموش شود.
وقتی کمک میخواهی، فکر میکنند حتمن کاسهای زیر نیمکاسه است و این را بهانه کردهای که به مقصودی شوم برسی.
کلن همه مشکلات از آنجایی است که آدم تلاش در نایس بودن میکند. نه تنها توقع آشنایان را بالا میبرد، بلکه باعث سوء تفاهمهای خیلی خیلی زیادی هم میشود و فکر میکنند که کاسهای زیر نیمکاسه و قصدی در کار است. وگرنه کاری ندارد آدم خودش تبدیل بشود به همان عربدههای متهوار بیلی و آرایا و گوسو یا نعرههای آکرفلدت در آخر هیراپرنت و به جای اینکه آنها بیایند عین متهای که خیز برمیدارد و مغز را سوراخ میکند، خود آدم برود مغز بقیه را سوراخ کند. اسمش میخواهد مسلسلکشی باشد، سوراخکاری باشد، فیلترینگ یا هر چیز دیگری باشد. مهم نفس عمل و پرپر / هدشات کردن جماعتی از آدمهای روبهرو است.
نکته مهم و خطرناک، ست لیست ترَشواری است که آدم بعد از نیمه شب و درست قبل از خواب شروع به پلیکردنشان میکند و از بین تمام اسامیای که در ذهن میآیند، آنهایی را انتخاب مینماید که از حداقل تمپو برای شسشتوی مجراهای مغزی برخوردار باشند. قطعن دیسایپل هم هست که نشاندهنده وخامت نسبی اوضاع است. البته کار نسبتن اشتباه این است که در آخر، رانگساید را انتخاب کنید که حال و هوای سدره سازه را با رصد نیاسر شهریور پارسال قاطی میکند و معجونی تحویل میدهد که با ترکیبات قبلی جور در نمیآید. ملقمه عجیبی میشود و بهتر است تا اوضاع بیشتر از این از کنترل خارج نشده، به ستلیست قبلی برگردید. تویین لومباردو در آخرین ورس فالآوسایپلدام هم میشود حسن ختام قضیه. باز هم تنها (پاساژ) لومباردوست که میماند.
خیلی بهاش فکر میکردم. آنقدر زیاد که باورم شده بود که نمیشود. اوایل فکر کردن بهاش جالب و بامزه بود، ولی بعد کمکم مضحک شد. ولی یک دفعه اتفاق افتاد. یکهو دیدم پشت یک ست سفید بد کوک و زهوار در رفته که فنر اسنرش با نخ محکم شده بود، نشستهام و در حالی که به پیادهروی عریض، ساختمان خیلی قشنگ روبهرو، درختهای پربرگی که یادآور ولیعصر خودمان بودند و چند نفری که روی نیمکت جلویم نشسته بودند چشم دوخته بودم، مشغول نواختن اسموکآندِواتری بودم که زمانی یک بخشش را با گروه گیربکس ِ صادقپور اینها تمرین میکردیم؛ ولی اینبار کنار یک آدم کاملن غریبه به اسم باچی بودم.
توصیفش کار بیهوده و بهدردنخوری است. یک جوریست که انگار این هم باید فقط بسته بندی شود و برود کنار بیست و پنج اکتبر تکرار نشدنی. صرفن نوشتم که اگر این هم به بلای سفرنامه تنشن گرفتار شد، لااقل این بخشش سالم بماند.