انگار که هیچوقت نباید بشود. هرچقدر هم شفاف و تمیز و بدون مانع تراوش کند، اگر راهگاه درستی نداشته باشد، عین همان نیمۀ آچار بوکس مومی میشود که تقریباً روی هوا معلق ماند. قلبها، نیست / ایست میشوند و همان اتفاق میافتد: همهچیز بستهبندی میشود و میچپد کنار بستههای دیگر (و هنوز بالاتر از همهشان هم بیست و پنج اکتبر است) و دیگر ادامه پیدا نمیکند. فقط نامههای اعصاب خوردکن جوزف کوستاست که به پتک تبدیل میشود و میگوید فرصت را از دست دادی. نیمبوتهای زیپدار خردلی / عسلی انگار از اول نبودهاند. حرفها طبق عادت یا به دیوار میخورند، یا چون راید رِین نیستند که به قول صاحبش آنقدر تیز [و سنگین] باشند و از لای صدای گیتارها بیرون بزنند، عین بیس جاستیس در فرکانسهای دیگر حل میشوند و شنیده نه. بچهای چشمش به صورتش زار میزند و چتری نامرتبی دارد و با یک چیزی شبیه لبخند به گوشۀ سمت راست قاب ماه و ستارهایش نگاه میکند و خب کار کردن ک.آ.ت، مَقطع زدن و اصولاً کارهای اینطوری، برای بچه خطرناک است. شاید اگر ناقص نبود، اوضاع فرق میکرد. کمتر نامرئی میشد.
انگار همه چیز قرار است فقط در حد همین بادی گچی کورت بماند و همیشه منتظر فرتبرد نصفه کارهاش باشد. هیچوقت قرار نیست و نباید بشود. هرچقدر هم دریمنومور و ایلومینیشنتیری و آنردایفادر بخواهند حرفها را بزنند، نهایتاً بیشتر از نصفۀ یک آچار بوکس نمیتوانند باشند.
اگر کریستوس نیکولاو، بریج (؟) قبل از سولوی بلکند را پنجچهار نمینوشت، همه چیز خیلی پرفکتتر میشد. هرچند که نیوستد همچنان در ورژن اصلی نامرئی است.
همه در یک خط شانهبهشانهی هم میدوند. یک نفر یکهو میفتد و هیچکس نمیتواند کمکش کند؛ چون محور زمان عین تیغهی گرِیدر همه را به جلو هل میدهد و هر چیز جا مانده را صاف میکند. بهجای فلانی رفت، باید بگوییم فلانی ماند.
سیلورادویی که برف و یخ را درمینوردد و به امید دیدن شفق پیش میرود، از آنچه در آینه میبینید محوشوندهتر است. فقط کافیست کمی برای رسیدن بهاش تلاش کنید تا ببینید با چه سرعتی جایش را به سرنوشت پسر همسایهی طبقه پنجم میدهد.
گاهی یکسری چیزهای فوق پیچیده و بیربط یکهو در شمایل یک هوک محکم چنان وارد میشوند که تمام کارهای از قبل تعیین شده را یک طوری بههم میریزند که انگار از اول وجود نداشتهاند.
(راستش میخواستم برای اولین بار در کل تاریخ نوشتاریم، ادب الکیم را کنار بگذارم و بگویم هوک محکم به تخمتان وارد میشود. ولی دیدم هم به هیچجای هیچچیز نمیآید، هم اینکه احتمالن فقط بیست درصدتان درکش میکنید).
پینوشت: یادم رفت. آن پستهای انس با نجوم بود ها؟ بیایید ورژن خیلی خلاصه و جمعوجورش را اینجا ببینید. خیلی کوتاهتر و گویاتر از آنهاست فکر کنم.
برای تولدش، یک پیام دریافت کرد و احساسات گذشتهاش کمکم زنده شدند. چند ماه بعد، یکی دو ملاقات با هم داشتند که در آخرین ملاقات، توانسته بود ماچش کند. اگر به خاطر قرار با یک دوست قدیمی نبود، میتوانست بیشتر ماچش کند و بفشردش. هرچند آدم سفت و سختی بود، ولی هیچوقت فکر نمیکرد احساساتش تا این حد افسار پاره کنند. از دوست قدیمیش متنفر بود و بدوبیراه میگفت که چرا دارد او را ازش میگیرد. شاید هم به دوست قدیمیش حسودیش میشد.
فکر کرد حالا که احساساتش دارند دوباره رم میکنند، باید رازش را بگوید؛ بار سنگینی که چندین سال بهدوش کشیده بود. هیچوقت نگفته بود چون احتمالاً فکر نمیکرد کار به اینجاها بخواهد بکشد. ولی فکر میکرد این بار دیگر قلبش یاری نمیکند و از آریتمیِ شدید قلب، میمیرد؛ پس بهتر است که او از زبان خودش بشنود تا اینکه بعد از مرگش بخواهند دربارهاش صحبت کنند. یکباره به سیم آخر زد و گفت که ازدواج کرده است. چندین سال است. یکدفعه انگار همه چیز پودر شد. نمیدانست چه کار کرده است و چه کار باید بکند. کارش به اورژانس کشیده بود و چهار ساعت داشتند تلاش میکردند که ریتم قلبش را درست کنند. او هم که بعد از چندین سال بیخبری برای تولدش پیام داده بود و خواسته بود که حالش را بپرسد، انگار یکی از آن ستونهای نقرهایش را از دست داده بود. آنقدر نتوانست تحمل کند که بیخبر رفت.
ازدواجش ناقص و شاید هم کمی بلاتکلیف بود. بعد از بارداریش ازدواج کرد و دلش به این خوش بود که میتواند مادر شود؛ اما گفتند به دلیل شیمیدرمانیهایی که میکند، فقط ده درصد احتمال دارد که بچه سالم بهدنیا بیاید. نتوانست بچه را نگه دارد. گفتند باید روحیهاش خوب باشد تا بتوانند درمان را شروع کنند. از او خواست که کنارش باشد، ولی نشد. کنارش نبود. فقط خدا میداند که چطور از سرطان فرار کرد.
هرچند آن موقعهای خیلی سخت کنارش نبود، ولی بعدش به شدت پشیمان شد. وقتی قلبش دوباره یاری نکرد و نزدیک بود به کشتن بدهدش، با تمام وجود میخواست کنارش باشد. میگفت هروقت من را لازم داشته، نبودهم. عین سیر و سرکه میجوشید، ولی این بار کاری ازش برنمیآمد. خیلی دور بود.
انگار چیزها کمکم داشت درست میشد. حالا بعد از هشت – نُه سال، هردو میخواستند کنار هم باشند. دوست داشتند همدیگر را داشته باشند که راز قدیمی، یکدفعه همه چیز را پخش و پلا کرد. با هزاران کیلومتر فاصله، هیچکدام نمیدانند که چهکاری درست است.
نشسته بود و از خاطراتش میگفت. هر دختر و پسری که دستدردستهم رد میشدند، تمرکزش را بههم میریختند. از مدل حرکت لبهایش میشد حدس زد که از استرس و خجالت دارد توی زمین فرو میرود. ولی هنوز هم وقتی از او صحبت میکرد، انگار چشمهایش را برق میزد. میخندید. نمیتوانست کاری کند جز اینکه بنشیند و از یکبار برخورد اتفاقی چند میلیمیتری دستشان بههم و عملیات موفقیتآمیز ماچ کردنش، برای همان دوست قدیمی نفرتانگیز او تعریف کند که احتمالاً چند ثانیه آغوش بیشتر را ازش گرفته بود.
بعضی وقتها زندگی بیش از حد عجیب میشود. اگر من پیشنهاد اجرا را قبول نمیکردم و جای من یک نفر دیگر "سازهای کوبهای" را میزد، هیچوقت این زنجیره شکل نمیگرفت و احتمالاً هرگز از این داستان پیچیدهی عجیب که یکهو عین آن تیغهی کاتر که از ارتفاع چند ده متری سقوط کرد و و فقط چند سانتیمتر کافی بود که دماغم را به طرز دلخراشی از دست بدهم، افتاد جلوی پایم، خبردار نمیشدم.
عین آن صحنهی انفجار سفینۀ دکتر مان که تصویر دارد و صدا نه، یکهو همه چیز تبدیل به خلأ میشود. بعد از کلی سروصدا و گرد و خاک و شلوغ پلوغی، حالا فقط یک تصویر تار و مبهمِ بیصداست که از شدت سکوتش گوش آدم سوت میکشد.
اگر لحظهی آزاد شدن یک زندانی برایش به اندازهی کافی باشکوه نباشد، اگر از پاره شدن آخرین طنابی که دست و پایش را بسته بود به اندازهی کافی لذت نبرد، چه میشود؟ تمام مدت منتظر لحظهی آزادیش بوده، ولی حالا انگار همه چیز از دست رفته است. عین صدایی که به اندازهی کافی از راید اچاچایکس لگسی در نمیآید و اول کیافچیتمیهیمانیا برای همیشه از دست میرود. عین اشتباه دکتر که رنجر 1 را برای همیشه منفجر میکند.