مارینا در اسکالید مشکی نشسته، ولی آهنگی گوش نمیدهد چون روی نبودن کسی تمرکز کرده که لابد جای عموی واقعیش بوده. اسکالید به لوگان سفید تبدیل میشود، اما اینجا هم آهنگی پخش نمیشود و فقط صدای سوت باد وسط کویر میآید؛ چون انگار باد وزیده و رد پایمان را روی رملها پوشانده است. سند و مدرکی وجود ندارد که یک موجود هوشمند فرازمینی به آن استناد کند یا یادم بیاورد که چطور بودم.
یک ماشینی در گوشه کادر است که اینجا مشابهش را ندیدهامـ… .
اینجا دیگر همه چیز به قفل میرسد. دست به دامن اتاق آینهها، لیدیباگ ایلوژن و فالانکس میشوم که شاید به یبوست مغزیام کمک کنند؛ ولی باز هم تأثیر زیادی ندارند. انگار رشتههای عصبیام به شدت مشغول ارتباط تصاویر مختلف به همدیگر هستند و هنوز به نتیجه قابل تراوشی نرسیدهاند.
در آخر به نظر میرسد سکوتکرکننده هاراکیری کمک میکند. حس و حال برفی زمستان نود و هشت، اولین جرقههای جدی بعد از گذر آبان، سقوط هواپیما و گردهمایی رصدخانه را یادآوری میکند و رشتههای عصبیام خوشحال میشوند که تصاویر دقآور جدیدی دارند که میتوانند به بقیۀ چیزهای نامربوط، ربطش بدهند.
در تاریکی مطلق، دقیقاً روی خطچین وسط جاده طرود ایستادهام. خبری از کامارو و رانندهاش که در استراحتگاه جاده سکته کرده نیست؛ احتمالاً باید در مکان و زمان دیگری مشغول سکته کردن باشد. دو کیلومتر آنطرفتر، دو نفر با خستگی و اعصابخردی مشغول سرپا کردن صد و بیست و هفت خپلشان هستند که بتوانند آخرین دقایق حضور هلال نارنجیرنگ ماه را در افق غربی ببینند. لبخند یخی میزنم و فقط ظرف چند ثانیه، صدای وحشتناک اسکالید و لوگان سکوت جاده را میشکند. لحظهای اشتباه میکنند و کمی به سمت چپ خودشان منحرف میشوند. روی خطچین وسط جاده چنان با هم شاخ به شاخ میشوند که تمام سرنشینان و عابر وسط جاده، در لحظه تبدیل به اجسادی میشوند منتظر یافته شدن و خاکسپاری. هر کسی که میمیرد، بخشی از جهان را با خود خاک میکند.*
*بخشی از شعر.