پیش از امتحان ماشینافزار هم حالتی مشابه پیش آمد: حملۀ یکبارۀ افکار عجیب از آیندهای که هیچ چیزش معلوم نبود. ترس از اینکه باید از حالتی به حالت دیگر تغییر پیدا کنم و جور دیگری با مسائل برخورد کنم، فراتر از قدرت هضمم بود.
الان من در آیندۀ آن زمانم. چیزهای ترسناک بسیارند؛ اما جورِ بهتری بلد نبودم این مسیر را طی کنم. مغز طوری طراحی شده که در لحظه بهترین تصمیم را بگیرد و کسی نمیتواند بگوید که در فلان لحظه اشتباه کردم که فلان کار را کردم. چون آدم عمداً که اشتباه نمیکند.
به هر حال، مسأله سر ترسناک و مبهم بودن آینده نیست؛ مسأله خاموش شدن است. مسأله چیزهایی است که برای خودت و اطرافیانت ساختهای و یکدفعه میخواهی ولشان کنی. حالا که چرخدندهها سریعتر از هر زمان دیگر دارند میچرخند، اگر یک درصد ماشین هولناک ک.آ.ت را روشن کنند، چه میشود؟ اگر حرفهای قبل از 20 سالگی درباره ریست کردنِ همه چیز و جیش کردن در فرهنگ و زبان یکهو واقعی و درست از آب دربیایند چه؟ اگه نشود از پس حرکت این ماشین برآمد چه؟
شاید نباید به پشتسرمان نگاه کنیم. شاید باید در بونکری که دورمان ساختهایم، قایم شویم و به روی خودمان نیاوریم که کنده شدن زورکی از پای اِناِفاِس5، فرو کردن یواشکی دوشاخه سهراهی در پریز کنار تخت منتالیست، رعب و وحشت، ثث ثالاد ثوثمار فرانثوی، پانتومیمها و سفرهایشان، ساخت کاراکتر محسنینسب، پاوراسلیو و اولین تمرین گروهی، ساختن پیج "ویوانت!"، اشتراک در رمزیترین زبانها و لحنهای لوس عالم و بهتازگی هم احتمالاً راهرفتن در خوابهای مکسپین و نشانهگیری پس گردن راننده تراکتور بدبخت، همگی در دنیاها و زمانهای متفاوتی اتفاق افتادهاند.
جفتشدن استیکها محال بهنظر میرسد و هر روز با قدرت بیشتری فکر میکنم که اگر تمام آنهایی که رفتهاند، برگردند، اینجا جای بهتری برای زندگی میشود.