تمام شد. این هم رفت توی همان گودال پر از جسد. من ماندم و حوضم و مسألهی حل کردن معادلات آدمها، به اضافه پنیکهای قدیمی بعد از دانشگاه و صد البته، پنیک جدیدی که بعد از سدره سازه ایجاد شده و لحظه به لحظه ترسناکتر میشود. تازه میتوانیم کادویی راهم که خانواده دادند و نشانه از بین رفتن آخرین سوسوهای امیدواری به بچهشان و خالی کردن کامل سنگر بود، در راستای همین پنیک دومی در نظر بگیریم که توی دل آدم، خالیتر و داستان، ترسناکتر شود. آنقدر ترسناک که خرید کابل برای میکروفونها هم استرسزا شود؛ مبادا یکهو یک چیز خرابی از این وسط در بیاید یا نشود صدا گرفت و هزار عذر و بهانه دیگر. نکند یک شکستی از توی این هم در بیاید عین همه چیزهای دیگر. عین انبار، که معلوم نیست تهش چه میشود. عین سدره سازه، عین بیمه/کوسن/انا اعطیناکَ یا هر کوفت دیگری، عین داتم که سرنوشت ناجوری در انتظارش است، عین همه چیزهای دیگر.
شاید روش حل معادلات آدمها از ابتدا اشتباه بوده است. شاید نباید اینطوری سراغ آدمها رفت. شاید باید عین ساحل نورماندی، چندین بونکر روی جمجمه ساخت که در موقع مناسب، مغز طرف مقابل / دهان خود آدم را به رگبار ببندند. شاید اصلن نباید در خرید میکروفون و ریکوردر عجلهی بی مورد به خرج داد و زور ِ بی نتیجه زد و رفت به قصد دیدن یک نفری که دیرش میشود و میرود؛ بسکه کرملو جان میکّند و فس فس میکند در پیدا کردن و آوردن اجناس. شاید باید به همین روند گم و گور شدن از فضای مجازی ادامه داد. که میگوید نمیشود بدون تأثیر گذاشتن روی چیزی آن را مشاهده کرد؟ حداقل چند کلمه اول پیغامها را میشود خواند، بدون اینکه طرف بفهمد. شاید باید چندین روز دیگر ادامه داد. شاید نباید انقدر زود همه چیز را روو کرد. شاید همان "دلم میخواست ببینمت" را هم نباید گفت.
همین شایدها و نگفتن و زور زدنها، وقتی به خستگی فیزیکی
سرکار برای جابهجا کردن سیزده هزار جلد مجله و افسردگی بعد از خرید اضافه شوند،
برای بار اِن اُم همه چیز را به هم ربط میدهند و حتا کتاب "ستارهها"
هم کارساز نیست و آنقدر قدرت ندارد که ببردتان به آن دنیای کم خطرترتان. رود
ام.فایو به بدترین، ناقصترین و خرابترین میکروفون جهان و زوم ِ ام.شونزده به پیشپاافتادهترین،
بیکیفیتترین و اشتباهترین ریکوردر عالم تبدیل میشوند و عین آن 15x70، پولتان را دور
ریختهاید. به ویژه اینکه کابلی هم ندارید که تستش کنید و تازه اگر هم داشتید و
تست میکردید و خراب هم بود، پاشا و فتحیشقاقی که نیستید که بتوانید بروید دل و
رودهی فروشنده را از حلقومش بکشید بیرون. نهایتن در بهترین حالت عین همان براشی
میشود که در کمال خفت به واقف پس دادید. همهی اینها با هم، حتی از همین تجهیزات ِ
نو هم یک غول بی شاخ و دم ترسناکی میسازند که اصلن ترجیح میدهید نروید طرفشان.
ترجیح میدهید همانجا توی مترو یا جا
بمانند یا بیفتند و خرد شوند. اصلن چه کاری است که آدم بخواهد صدای سازش را ضبط
کند.
یک معجون عجیبی میشود از همه احساسات مختلف که هر لحظه بیشتر از حد تحمل خارج و رفتن پیش بینیاز را شدیدتر یادآور میشوند. این اگر به بخواهد به همین روال ادامه پیدا کند، همانطور که سالهاست دارد ادامه پیدا میکند، شاید به یک جای غیر قابل بازگشتی برسد یک دفعه.
...بعد یکهو
ممکن است وسط این فرایند تلطیف و عادی سازی اوضاع، چندتا اتفاق بیفتد که سرعت
فرایند را بیشتر کند؛ مثل اینکه عکسهای بارش شهابی و رصد نیاسر و پروژه شعاع زمین
بلخره ظاهر شوند و انگار یک جایزهی خیلی سنگینی بهتان دادهاند و تازه، بعد از آن
هم باشد که مجدزاده زنگ بزند بهتان که برایتان بلیت کنار گذاشته (هرچند هم وقتی
آنجا رفتید بفهمید که البته در واقع بلیت یک نفر دیگری بوده؛ ولی خب مهم نیست) آن
هم ردیف ِ یک، وسط. جایی که آدمهای خفن نشستهاند. همین که حتا یک ذره هم این حس دعوت
شدن به یک جایی بهتان دست بدهد کافی است. همین که جلوی در به قولی
"منیجر" کمی بداخلاق کهتمیان از قیافهتان بشناسدتان و بلند معرفیتان کند و بگوید که بهتان بلیت
بدهند، کافی است. همین که بعد از اجرا جزو انگشت شمارهایی باشید که میبردتان پشت
صحنه، از سرتان هم زیادی است.
همه اینها که در دو دنیای متفاوتتان اتفاق میفتد، مثل یک حلّال میروند همه رسوبها و جرمها و کثافات را شروع به شستن میکنند. شاید هم مثل یک کاتالیزور، که فرایند تلطیف و عادی سازی اوضاع را سریعتر مینمایند. شاید مسکّنی موقتی باشند، ولی به هر حال تأثیرشان آنقدری هست که حداقل برای یک مدتی هرچند کوتاه، جلوی بیرونیجات را بگیرند و برای مغز یک فرصت کوتاه و موقتی بخرند که برای چند ساعت یا چند روزی یک آرامش نسبی داشته باشد تا در راه برگشت ماثاینتوفلـِـیم ِ تازه ریلیز متالیکا را با آنکه هیچ چیزش یادتان نیست، زیر لب زمزمه کنید و به سمت خانه خاله روانه شوید که آخرین روزهای بودن پسرخاله را با هم بگذرانید.
95/07/06
دلم میخواست سرم را بگذارم روی شانه غنیزادهفر و های های بزنم زیر گریه. مخصوصن آنجایی که گفت "حالا نه اینکه شما پرفکت باشی، ولی مثل شما نیست" . هرچند که سعی کرده بودم توضیح بدهم، ولی باز هم میخواستم بگویم که نمیدانم چرا اینطوری شد. نباید میشد. این همان چیزی بود که باید میبود. همان کار مرتبط بود. همانجایی بود که میشد پیشرفت کرد. همانجایی بود که میشد کلی چیز یاد گرفت و شاید اولین قدمها برای شبیه بابا شدن را میشد برداشت. از بیرون هم که نگاه میکردی خیلی کلاس داشت و جذاب بود. یک جورهایی دست راست مدیر پروژه. به تنهایی. همان جلسه شنبه (دقیقن همان روزی که گفتم نمیآیم و گفت تا آخر هفته صبر کن) کافی بود که بروم توی چشم همه فرویش کنم که کلن پنچ نفر توی جلسه بودند و یکیشان هم من بودم به عنوان کارشناس برنامه ریزی و کنترل پروژه. همه چیزش از همه طرف خوب بود؛ ولی نتوانستم و نتوانستنم هر لحظه بیشتر و بدتر میشد با نگاه کردن به مدارکی که نفر قبلی درست کرده و دیدن چارت شرکت. نتوانستم حتا تا آخر هفته صبر و همان یکشنبه صبح، گزارش اراک، برنامه زمانبندی شازند، اصلاحات گزارشهای 1008 و 1009 منطقه دو عملیات انتقال گاز و اکسلهای پالایشگاه نفت اصفهان را که سعی کرده بودم به طرز احمقانهای با هم یکیشان کنم، همه را یکجا توی فولدر کپی کردم و تحویل دادم و آماده شدم که بروم بگویم دیگر نمیتوانم.
تصمیم عذاب آوری بود و من در بدترین شرایط روحی و روانی مجبور به گرفتن این تصمیم شده بودم. ماندن هی حالم را بدتر میکرد و نماندن هم احمقانه بود. همان موقع که داشتم میگفتم نمیتوانم و او هم داشت به عنوان یک موجود رقتانگیز ضعیف و تو سری خور به من نگاه میکرد، قیافه بابایم آمد جلوی چشمم و حرفای دیشبش که چیزی مبنی بر این بود که باید تحمل کنی؛ من هم توی پروژه سرخس همینجوری بودم. دلم میخواست غنیزادهفر همانجا شاتگانش را دربیاورد و بگوید "با نداشتههات زندگی کن" و مغزم را با زونکنهای پشت سرم یکی کند؛ حیف که نکرد. من هم نتوانستم بمانم.
رفتن سر پروژه پردیس نور و دیدن آدمهای قدیمی و راه افتادن سیل خاطرات، قاعدتن باید یک چِتی خاصی به همراه میداشت؛ ولی نداشت. تصمیم یک ساعت پیشش چنان سوراخی تو مغزم ایجاد کرده بود که چیزهای اینچنینی به نظر بچگانه میآمد. چهار روزی که به زور و تازه با دو روز تعطیلی وسطش در آنجا گذرانده بودم، اندازه چهار ماه پر فشار گذشته بود و تصمیمی هم که گرفتم، انگار شش ماه دیگر بر آن فشار اضافه کرد.
فکر میکردم اگر از سدره سازه فرار کنم، کم کم همه چیز به حالت عادی برمیگردد و میتوانم بروم که مشکل را از ریشه حل کنم؛ ولی پریشب، بعد از داستان اندازه گرفتن شعاع زمین در روز اعتدال پاییزی، وقتی فکری که درباره کوسنها میکردم به طور کامل به رویم آمد و بیلاخ کائنات علنن کوبیده شد توی صورتم، دیگر نمیدانستم چه کار باید بکنم. همه چیز قاطی شد. دوباره همهی آن تصاویر سدره سازه جلوی چشمم آمد. صحنه زنگ زدن تلفن، خاطرات به شدت اغراق شده رصد هفته گذشتهاش که به علت نامعلومی گریهآور میشدند، لوگوی وُرد که به شدت استرسزا شده بود، فرایند ترسناک تبدیل ورد به پیدیاف و دوباره یاد آمدن صحنههای رصد و شبح محو آقای نوروزی که به پتک تبدیل به سرم کوبیده میشد. انقدر همه چیز قاطی و بیربط بود که فقط توانستم بنشینم وسط اتاق و تسبیح بیندازم و زل بزنم به فرش و فرت و فرت دماغم را بالا بکشم. فکر شکست خوردن ِ همه چیز قبلنها هم زیاد میآمد، ولی این بار به طرز خندهداری شدید بود. یکجوری بود که فقط میشد بهاش خندید و سر تکان داد. این بار با بد چیزی هم ترکیب شد و اثرش جا ماند. چیزی که من بعد از سالها، تازه شش-هفت ماه پیش کشفش کردم و یک دنیا / کُره دیگری برایم به وجود آورد که پر از ذوقهای بچگانه و سرخوشیهای لذتبخش و سیری ناپذیر است. احتمالن یهکم ِ دیگر که بگذرد و چیزها کم کم ته نشین شوند، کافیست سرتان از افق بالاتر برود. در هوای کثافت و روشن تهران هم میتوانید صورت فلکیهای مختلف را ببینید که همگی تبدیل به یک قیافه آشنای انیمیشنی میشوند و در کسری از ثانیه به یک راد خودحفار تغییر شکل میدهند و با آخرین سرعت توی مغزتان فرو میروند. تازه همه اینها به شرطی است که شکست افتضاح، عجیب، ترسناک و خفتآور سدره سازه را ندید بگیریم.
دو شکست در یک هفته برای یک نفر خیلی زیاد است. اگر در دو دنیا / کُره متفاوتش هم اتفاق بیفتد که چه بدتر. انگار از سه کُره ممکن، روی دوتایش، که در یکیش قرار بود مهندس شوم و یکی دیگر هم بعد از سالهای از زیر خاک در آمده، داغ گذاشتهاند و فقط یکی مانده که میشود بهاش پناه برد و ابراهیم هم همانجاست. لابد این ایده که تنهایی با یک موزیک پلیبک بروم توی کافه راک اجرا بگذارم هم شکست بدی میخورد و داغ سوم هم روی آخرین کُره زده و فاتحه همه چیز خوانده میشود.