فکر کنم کمکم دارم آخرای مسیر رو از پسِ مِه میبینم.
وسط یک دشت برفی سفید و ساکت ایستاده بود. سنگینی لباس چند لایه و کثیف، کوله پشتی بزرگ و مسلسلش آزاردهنده شده بود. حضور مارتنز را پشت سرش حس میکرد؛ هرچند مدتها از مأموریت ایمپلوژن و تکتیرانداز و رگاو و غیره گذشته بود و یادش نمیآمد ماجرا دقیقاً چه بوده است.
دستش گاهی گلوی مسلسلش را میفشرد. به این فکر کرد که گاهی اتفاقات خوب در زمان و مکان نادرستی میافتند؛ مثل لاریجانگردی ناگهانی، گوش کردن کامل تکانه غیرقابل توقف در شرایطی ورای تصور و غافلگیرانه. بعدش همه اتفاقات قطار شدند. همهشان یا غیرقابل بازگشت بودند - مثل رم کردن اشتباهی تویینش سر اورفلو یا تشویق سر سولوی نکسوس یا حتی لحظهای که از صدایش تعریف کرد؛ یا توهم بودند - مثل بهار آلمانی قلابی یا میم / گرگ یا حتی قدری از راد خودحفار. اینجای کار، فشارش روی مسلسل بیشتر میشد و قاعدتاً یا باید مسلسل را حول محور عمودی میچرخاند، یا تمام خشابش را روی دشمنان فرضیای که پشت مِه بودند خالی میکرد.
ولی غافلگیر شد. حجم تمام اتفاقات و تصاویر بهقدری زیاد بود که همه چیز سیاه شد.
لج کرد و منتظر شد تا تمام دشمنان فرضی، توهمی و غیرقابل تکرار از پشت مِه ظاهر شوند. بعدش تصمیم میگرفت که چه کارشان کند.