یک سایموثوآاگزیگوآی بزرگ و سیاهرنگ، به جای دهان، از جمجمهاش بیرون زده بود. همه چیز را میبلعید و فقط تفالهاش را برای مغز نیمهجانش میانداخت. با هر چیزی که میبلعید، اندازهش بزرگتر و قدرتش بیشتر میشد.
هوا تاریک است. زمین، از برف سفید و دستنخوردهای پوشیده شده است. چیزی شبیه آهنگ کریسمس هایلی وستنرا یا لتایتاسنوی دین مارتین به گوش میرسد. در مسیر، هر از گاهی شاخههای کوچک و باریکی از زیر برف سربرمیآورند که چیزی شبیه زنگوله بهشان آویزان است. میشود زنگولهها را چید و بازشان کرد. میشود در سوسوی نور زردرنگ و امیدبخششان، راه را دید و در مسیر ادامه داد. اما سایموثوآی داستان ما، مسابقهای را شروع میکند و دستش را زودتر به زنگولهها میرساند. زنگولهها را به طرز وحشیانهای میدرد و تفالهاش را به گوشهای پرت میکند. کمی بعد، به ذخیرۀ زنگولهها در کولهپشتی حمله میبرد و همهشان را دانهدانه تبدیل به تفاله میکند.
یک زنگوله از همه پرنورتر و پرجنبوجوشتر است. بهجای اینکه از زمین بروید، از آسمان افتاده جلوی پایش و او هم با خوشحالی برش داشته است. با صدایی شبیه این موزیکباکسها، سابراکادابرا را میزند. همراهش میخواند و جایی قایمش کرده که سایموثوآ متوجهش نشود. ولی سایموثوآ حالا آنقدر درنده و وحشی شده که آن زنگوله را هم دارد میبلعد. سایماثوآی ما بهقدری بزرگ و لزج شده که نمیتواند به این راحتیها با خودش کنار بیاید که دودستی بگیرد و از جمجمه جدایش کند. تا نوک پاهایش ریشه دوانده و انگار اگر بخواهد نابودش کند، باید قسمتی از خودش را هم بکـَند. هنوز آنقدر شجاع نیست و تحمل دردش را هم ندارد؛ ولی در نهایت یکی از این دو باید زنده بمانند. عین پاتر و ولدمورت. فقط فرق بزرگش این است که ولدمورت را بقیه هم میدیدند؛ ولی سایماثوآ و کلا عنمیهای اینساید، نامرئیاند و تنها باید به جنگشان رفت.
دوباره با خودم تکرار میکنم که انگار یک آدم خیلی چاق پشت ساز بوده و از صدایی که در اینفرنالهوندز میدهم، کمی کیف میکنم. صدای بابک هست که "اوه!" جیغ مانندی را میکشد و یک نفر دیگر که میگوید "خسته نباشید، خسته نباشید" و احتمالا صدای خودم است.
تصاویر تمرین آن روز در استودیوی گورگن و آدیشن کهتمیان (بهخاطر ویرچوئال ایکسی که چند روز است دارم گوش میکنم) جلوی چشمم ظاهر میشوند. تغییراتی که از آن موقع تا حالا رخ داده، باقیماندۀ انرژیم را هم میگیرد و دیگر جانی برای فکر کردن به پوستی که نتوانستم بیندازم و فرایندی که نتوانستم برای رشد خودم ادامهاش دهم، نمیماند.
این، شاید مقدمهای باشد که بخواهم منفجر شوم. حتی دکتر هم گفت بنویس؛ ولی خیلی وقت است که کلماتم بیرون نمیآیند.