بهجای صحنۀ درَگ و ورود از روبهروی یک پاژن کرم/سفید یا یک امجیتیری زرد به کادر، یک چیزی شبیه پلاسمای سیاه رنگ بیرون میزند. از یک سوراخ نامعلوم که هیچ محیطی نمیشود برایش متصور شد. پلاسمای سیاه رنگ فقط بیرون میپاشد و فقط گند و کثافت را منتقل میکند. لجنهایی که از شدت ماندن سیاه شده و قاعدتن باید بعدش همه چیز تمیز شود، ولی احتمالن نمیشود. عین آن اتاقک کوچک شوندهی سا، فضا فقط فشرده میشود و دِبی پلاسمای سیاه هم بیشتر؛ آنقدر که برود بپیچد لای چرخدندههای خطرناک و سرعتگیرندهی ک.آ.ت .
اینطرف و آنطرف رفتن ناخودآگاه کله با آهنگ، نشانهی ترسناکی است. کرامپلزون را زوجزوج تقسیم میکردند و چون تعداد آدمها فرد است، به یک نفر نهتنها نرسید، بلکه تمام-چدن ساختندش که حتی اندکی هم خم نشود.
هیولای سیاه وحشتناک سدره سازه که آهنگ سا را زمزمه میکرد، از پشت نزدیکتر و بزرگتر میشد. قلابی در دست لزج و خنجرمانندش داشت که باید توی سق دهانش فرو میکرد، میکشید تا از مغرش بیرون بزند، بعدش هم گردن شکستهاش را بکَند و پرت کند آنطرف.
مارتنز رو برمیگرداند و به سمت جیپش میرود. یکهو انگار سرتیپ فرخی فهمیده باشد که الکی بهاش گفتهاند خط را حفظ کند. یکهو سرمای گودالی که پشت سر آدم حفر میشود، توی آدم فرو میرود. فقط صدای چندشآور هیولا میآید. ولی به جای اینکه برگردد با هیولای سدره و غ.ز.ف شاخ به شاخ شود، اول فلشاستورم را برای جماعت تنفر برانگیز، نادان و معمولی جلویش میخواند که هرچقدر هم سوزانده شوند یا به قلاب بسته شوند یا با تی سیوچهار از رویشان رد شوند، تمام نمیشوند. اگر فاکین پینی که قرار است بکشد، درست کار نکند یا اصلن وجود خارجی نداشته باشد آخرین صحنه این خواهد بود که آدمهای کریه، اشتباه و نفهمی که پشت ماسکهای نسبتن قشنگ و تهوعآورشان، گوشت صورتشان به طرز منزجر کنندهای آویزان است و پوستشان سبز لجنی، شاهد فرو رفتن قلاب هیولا در دهانش هستند و به امپی 40 و بقیه ادواتش نگاه میکنند که احتمالن زیر ملخ مسراشمیت قیقاجروندهی سقوطکننده پودر میشوند؛ انگار هیچوقت نبودهاند.
هر بار هم خیلی انرجیک شروع میشود. هر بار هم "این بار فرق دارد" . هر بار هم همه چیز عالی است. ولی پایان هر بار، یا مارتنز است یا اف صدوپنجاهی که آدمهای قلابدردهان را روی زمین میکشد. اگر قرار است چیزی پودر شود و بریزد، بهتر است یکدفعه بریزد. تجزیه شدن آهسته خیلی بدتر است. امید واهی است اگر فکر کنیم اصلن قرار نیست پودر بشود؛ هربار اتفاقی باید بیفتد. میشود یک جفت درهمتنیده هم انتخاب کرد که بازی بل را همیشهی خدا ببازند و روح اینشتین را شاد کنند. کافیست شروع به خواندن کنید.