فکر کنم کمکم دارم آخرای مسیر رو از پسِ مِه میبینم.
چرخدندهها برای آنهایی که به شوخیهای کمربندی قدیمی اشاره نمیکنند و هیولاهای بد و پلیدی نیستند، درست کار میکند. آنقدر خوب هستند که کائنات جواب خوبی بهشان میدهد، درخواستشان رد نمیشود و صد و چهل و شش را به عنوان هدیهای به خودشان ابتیاع میکنند؛ نه برای ترمیم چرخدندۀ خُرد شدۀ ک.آ.ت.
قبول؛ هر جهنّمی که باشد. فقط احتمالاً اگر سرعت و شدت تغییرات بیشتر از حد بحرانی ناچیزمان باشد، با تشکیل مارتنزیت، تبدیل به مادهای سخت و -در نتیجه- شکننده میشویم.
میگفت شما یک مُرده را به تهران آوردید!
تو مطمئنی که یک مُرده را به لندن نمیبری؟
شاید اگر بهجای چدن، فولاد میشد، ساعدهایش بهتر و مناسبتر برای میک اِ استند جلوی سینه قفل میشدند. شاید دلیلی داشته که بهش شناسنامه ندادهاند.
باید همیشه یادم بمونه که پاشا شدن یا جمع کردن زندگی عین بهزاد و فرزاد و ستارۀ نادیده، با پر و خالی کردن پینایدر و ام دویست و پنج و نوشتن و زل زدن به سقف و ملایمت و مدارا و کانتر و بتلفیلد و سوآد و فکر کردن به روزهای قشنگ تکرار ناپذیر گذشته و کوفت و زهرمارهای نُنرگونه نمیشه. رمزش فقط و فقط در تحمل کردنِ شرایط تو کورهست؛ حالا هر جهنمی که میخواد باشه.
میبینم که هنوز همان دوّاج سابق است و خودقربانیپندار. انگار تمام بلاها فقط سر خودش میآید و ضربهگیر تمام تشنجها اتفاقات است. ولی در عین حال هم یواشکی با خودش لج میکند و به دلیل بیلیاقتیاش از چیزهایی که دوست دارد فاصله میگیرد. انگار عمداً تناقضی برای خودش میسازد و حرفی هم نمیزند. میداند که همه چیز در سرش است؛ همانطوری که دانم به والتر گفت. اما همینهاست که تا حد فوران عصبانیاش میکند و کاری هم نه از دست من، از دست هیچکس برنمیآید. تنشش آنقدر زیاد است که تخلیه فیزیکی با حالاجنگجهانی هم جوابگو نیست و مهرههای گردنش روی هم میسایند. چه انتخابی به جز در رفتن از کوره وجود دارد؟ طبیعتاً ماندن در کوره و پذیرفتن پیامدهای جسمانی و روحانی.