It's [not] hard to see clear

فکر کنم کم‌کم دارم آخرای مسیر رو از پسِ مِه می‌بینم.

استحاله اشتباه

قبول؛ هر جهنّمی که باشد. فقط احتمالاً اگر سرعت و شدت تغییرات بیشتر از حد بحرانی ناچیزمان باشد، با تشکیل مارتنزیت، تبدیل به ماده‌ای سخت و -در نتیجه- شکننده می‌شویم.

می‌گفت شما یک مُرده را به تهران آوردید!

تو مطمئنی که یک مُرده را به لندن نمی‌بری؟

شاید اگر به‌جای چدن، فولاد می‌شد، ساعدهایش بهتر و مناسب‌تر برای میک اِ استند جلوی سینه قفل می‌شدند. شاید دلیلی داشته که بهش شناسنامه نداده‌اند.

آفت و معده‌درد و پنیک و سال نو؟ سیکرم.

باید همیشه یادم بمونه که پاشا شدن یا جمع کردن زندگی عین بهزاد و فرزاد و ستارۀ نادیده، با پر و خالی کردن پینایدر و ام دویست و پنج و نوشتن و زل زدن به سقف و ملایمت و مدارا و کانتر و بتلفیلد و سوآد و فکر کردن به روزهای قشنگ تکرار ناپذیر گذشته و کوفت و زهرمارهای نُنرگونه نمی‌شه. رمزش فقط و فقط در تحمل کردنِ شرایط تو کوره‌ست؛ حالا هر جهنمی که می‌خواد باشه.

سیاهی‌هاتو بده من، من از پشت سر منفجر می‌شم

می‌بینم که هنوز همان دوّاج سابق است و خودقربانی‌پندار. انگار تمام بلاها فقط سر خودش می‌آید و ضربه‌گیر تمام تشنج‌ها اتفاقات است. ولی در عین حال هم یواشکی با خودش لج می‌کند و به دلیل بی‌لیاقتی‌اش از چیزهایی که دوست دارد فاصله می‌گیرد. انگار عمداً تناقضی برای خودش می‌سازد و حرفی هم نمی‌زند. می‌داند که همه چیز در سرش است؛ همانطوری که دانم به والتر گفت. اما همین‌هاست که تا حد فوران عصبانی‌اش می‌کند و کاری هم نه از دست من، از دست هیچکس برنمی‌آید. تنشش آنقدر زیاد است که تخلیه فیزیکی با حالاجنگ‌جهانی هم جوابگو نیست و مهره‌های گردنش روی هم می‌سایند. چه انتخابی به جز در رفتن از کوره وجود دارد؟ طبیعتاً ماندن در کوره و پذیرفتن پیامدهای جسمانی و روحانی.

تو کی هستی [اصلاً]؟

همۀ (با تأکید: همه، هممه، همممّه) آدم‌های دیگر با هررر سطح فرهنگی و اجتماعی و غیره، می‌دانند که کار درست چیست. هیچ‌کسی اجازه ندارد آنطوری رفتار کند و به قولی تو اصلاً که هستی که بخواهی رفتاری توهین‌آمیز کنی. آدم‌ها که عروسک بقیه نیستند.

نوعی از سکوت هست که در اثر چیزی شبیه همرفت در لایه‌های عمیق پلاسماهای سیاه و لجن‌مال درونی به‌وجود می‌آید. اتفاقات و حرف‌ها، جای زخم‌های دائمی را دوباره و دوباره می‌تراشد و دوباره و دوباره عفونت و پلاسمای سیاه را جاری می‌کند. اما موضوع مهم‌تر، این است که ژنتیک و نوع تربیت و کوفت و زهرمار تا کجا ادامه دارد؟ اختلال در سیم‌پیچی چطور؟ آیا این‌ها واقعاً ژنتیک است یا مکانیزم دفاعی مغز که همه‌چیز را گردن عوامل دیگر می‌اندازد؟ تفاوت گسل‌وار بین درون و بیرون از کجا می‌آید؟ انگار تناقض جزیی ناگزیر از بشر است. اما لابد آدم‌ها در شدت تناقض و تعدد استفاده از استانداردهای دوگانه (و چندگانه) در رفتارشان تفاوت دارند که یکی را خوب و دیگری را بی‌ثبات نشان می‌دهد.

آیا باید دنبال دلیل تناقض بگردیم؟ احتمالاً تا جایی مشخص. حفر کردن هرچیزی، حتی زمین، از جایی مشخص به بعد فایده‌ای ندارد و چه بسا جهت جریان معکوس شود؛ یعنی به چیزهایی برسیم که مورد نیازمان نیستند و به درک تناقض کمکی نمی‌کنند. نفت هم در عمقی مشخص از زمین استخراج می‌شود؛ نه بیشتر. دلیلش ممکن است واقعاً از اختلال در سیم‌پیچی باشد که هر فکر را به طرزی فاجعه‌بار بزرگ می‌کند و دردی آشنا را با خود می‌آورد.* اما چه کسی می‌تواند تشخیص دهد که دلیل تناقض واقعاً از چیست؟ بعد از کمی فکر کردن و توجه به همرفت لایه‌های درونی، حتی خودِ آدمِ متناقض هم نمی‌تواند به اراجیفی که مغزش می‌بافد اعتماد کند. اگر این اراجیف را هم بخواهد بروز بدهد، فقط شخصیتِ نداشته خودش را لجن‌مال‌تر می‌کند. شاید اگر علایق و عادت‌هایش را ممنوع کنیم، موثر باشد و پوستش را کمی کلفت‌تر کند که به سفت شدنش کمک کند؛ البته نه سفت شدنی که هیچ حجم محبتی رویش کارساز نباشد.

*بخشی از شعر.